دلکم برد بغارت ز برم دلبرکي

شاعر : خواجوي کرماني

سر فرو کرده پري پيکرک از منظرکيدلکم برد بغارت ز برم دلبرکي
سنبل زنگيک پستک او کافرکينرگس هندوک مستک او جادوکي
سخنش تلخک و شيرين لبکش شکرکيبختکم شورک از آن زلفک شورانگيزک
ليکن از منطقکش هر سخني گوهرکيچشمم از لعلک در پوشک او در پاشک
تا جدا ماند کنارم ز ميان لاغرکيدلکم شد سر موئي و چو موئي تنکم
چه کند نيست گزيرش ز پري پيکرکيبر دلم عيب نگيريد که ديوانککيست
رخکم گشت چو زر در غم سيمين برکيقدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکي
گر چه از سرو خرامان نخورد کس برکياز تو اي سرو قدک کيست که بر خواهد خورد
با من خسته دلک نيست ترا خود سرکيسرک اندر سرک عشق تو کردم ليکن
هيچ گوئي که مرا بود گهي غمخورکيغمکت مي‌خورم و نيست غمت غمخورکم
زانکه عيبي نبود گر بودت چاکرکيخواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه بگوش